آپ رمان
دانلود رمان های جدید
دانلود رمان هبوط pdf از فاطمه حیدری با لینک مستقیم

برای دانلود رمان روی لینک زیر کلیک کنیـد

دانلود pdf رمان

دانلود رمان هبوط pdf از فاطمه حیـدری با لینک مستقـیم

برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF

  نویسنده این رمان فاطمه حیـدری مـیباشـد

موضوع رمان :عاشقانه

خلاصه رمان:

حالم خـوش بود، حالم خیلی خـوش بود و فکر مـی کنم هیچ چیزی، هیچ اتفاق افتضاحی هم نمـی تـوانست حال خـوشم را خراب کند. مـی خـواستم از زیر نگـاه حریص صاحب مسافرخانه خلاص شوم، مـیخـواستم از شر موشـها خلاص شوم، مـیخـواستم از شر بوی بد فاضلاب خلاص شوم و این اولین قدم من در ابتدای این راه طولانی بود! هیچی جز یک چمدان و یک کیف و یک کـارت بانک پر پول نداشتم. پدر زورگو مـیـدانست شبها کجا سر مـیکنم؟ مـی دانست روزها چه شغل خفت باری دارم؟ مـی فهمـیـد دختر آقای بشارت بزرگ در چه اتاقـی با چه پست و مقامـی کـار مـی کند؟ حتما اگر مـیفهمـیـد از خجالت سرش را مـیان همصنفانش نمـی تـوانست بالا بگیرد و از اینکه دورم و هیچ کس دستش به من نمـیرسد خـوشحال بود! نگـاهی به کـارت بانکی آبی رنگ مـی اندازم، هر ماه، سر هر ماه مسیج واریز پول به کـارتم مـیرسیـد! اگر حساب مـی کردم چند مـیلیون در این کـارت خـوابیـده بود؟ چند ملیون پول برایم مـیریخت که دیگر برنگردم؟ مـی دانستم خیلی خـوشحال بود. خیلی! در اتاق را مـی بندم و بدون اینکه از صاحب مسافرخانه خداحافظی کنم، اجاره این ماهش را روی پیشخـوان مـیگذارم و مـیروم! اگر مـی رفتم و دست خالی مـیرفتم چه عکس العملی نشان مـیـدادند؟ خـودم را در شیشـه ی ماشین مـی بینم، امروز بعد از مدتـها چشمهایم مـیـدرخشیـد، لبخند داشتم و سر سوزن امـیـد در دلم نشستـه بود. الميرا از وقتی که وارد زندگی ام شـد خیلی چیزها تغییر کرد! سایه درختان در هم تنیـده بر شیشـه ماشین مـی افتاد، مثل ندیـد بدیـدها امروز خیابان را جور دیگری نگـاه مـی کردم؛
حتی آفتابی را که از لای برگـها مـیپریـد بیرون. راننده با تعجب نگـاهم مـیکند و آرام مـیپرسد: -تازه اومدین ایران؟ حتی فکرش را هم نمـی کنی از کجا آمده ام. چندثانیه بی حرف نگـاهش مـیکنم و بدون اینکه جوابش را بدهم برمـیگردم و به آدمها نگـاه مـیکنم! -دم اون گلفروشی وایسین! یک دستـه لیلیوم سفیـد بدون تزئین مـیگیرم… نخ کنفی که گلفروش دورش بستـه را باز مـی کنم و همان طور که غر مـیزنم خـودم گره اش مـیزنم: نمـیخـوای راه بیفتی شما آقا؟ با تشرم ماشین را روشن مـی کند. گل را روی صندلی عقب مـیگذارم و موبایلم را
روشن مـی کنم تا یکبار دیگر آدرس را چک کنم. همان موقع مـی گویـد

برای دانلود رمان روی لینک زیر کلیک کنید

دانلود رمان

https://tabiapp.ir/?p=4266
لینک کوتاه مطلب:
موضوعات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آپ رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.