دانلود رمان و ان یکاد از ریحانه کیامری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تلفن چند بار زنگ خورد و پیرزن وقتی که دید خبری نشد کمی خودش را از روی تخت نیم خیز کرد و تلفن را برداشت. _بله. صدای آن سوی خط ناآشنا بود. _سلام، منزل خانم حسینی؟ _بله، بفرمایید. _عذر میخوام با خود خانم حسینی کار داشتم. بهجت خانم با تعجب پاسخ داد…
خلاصه رمان و ان یکاد
تا خود ساعت پنج قصد رفتن نداشت و مادرش مدام در گوشش ورد میکرد. (الهه سادات برو! الهه سادات آماده شو! الهه سادات حاضری؟ الهه سادات منتظره بندهی خدا! الهه سادات الهه سادات الهه سادات…!) آنقدر صدایش زده بود که دیگر از شنیدن نام خودش حالش به هم میخورد!
به ناچار برخاست و مانتو کتی و شلوار ست بادمجانی رنگش پوشید. روسری ساتن کالباسیاش را لبنانی بست و چادر عربی سنگ دوزی شدهاش را سر کرد. ساعت و حلقهی عقدش را زینت دست کرد.
سپس کیف کوچک مشکیاش را برداشت و موبایل و کیف پول پولک دوزیاش را داخلش انداخت. به اتاق مادرش رفت و تلفن را برداشت. _داری میری عزیزم؟ شمارهی همایونفر را از تماسهای روز قبل پیدا کرد و تماس گرفت. _آره مامان، به خاطر اینکه حرف شما زمین نیفته میرم. _به کی زنگ میزنی الهه جان؟ نمیخواد به مریم خانم بگی بیادا، نمیترسم تنها، کاریام ندارم. تو بری تا بیای من یه چرتی میزنم. بوق سوم و چهارم… _به همین آقای همایونفر زنگ میزنم مامان. آدرس نداد! کجا برم؟! _آها باشه مادر.
بوق ششم خورد و صدایش در گوشی پیچید. _بله. _سلام عرض شد جناب همایونفر. حسینی هستم. با تعجب پرسید. _عذر میخوام به جا نمیارم. پس شماره را ذخیره نداشت! _الهه سادات حسینی، همسر آقا رسول… شریکتون… لعنتی به حواس پرتش فرستاد و همان جا از اولین بریدگی دور زد. _آها آها، بله. در خدمتم، تشریف آوردید شرکت؟ الهه با حرص چشمانش را حدقه چرخاند! چطور از اهمیت دیدارشان میگفت که نه تنها شماره را ذخیره نداشت بلکه یادش هم نبود قرارشان ساعت چند است و آدرس را هم نداده!…